۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

خشو به سنو گفت :
دخترم حالی که بخیر عروسی کردی دگه همی خانه خودت است پس مرا مادر . و خسرت را پدر بگو . شام که شد شوهر دختر به خانه آمد عروس صدا کرد مادرجان برادرم آمد نان شب آماده است
وردکی خانه رفت خانم برادرش را کشت، پولیس پرسان کرد که چرا کشتی؟ گفت دیروز یک همکارم به تیلفون خنده کرده گپ میزد وقتیکه پرسان کردم با کی گپ میزنی گفت با ینگیت..